سیاه غرهای خودم
باسمه ...
هیچ گمان نمی کردم روزی، کسی را برای مراقبت از جوانیش نصیحت کنم.
هیچ گمان نمی کردم روزی این چنین حسرت جوانیم را بخورم.
هیچ گمان نمی کردم که روزی به یاد غر زدن های دلسوزانه بزرگتر هایم بیفتم که "قدر جوانیت را بدان، به سن ما که برسی دیگر نمی شود ..."
اما نمی دانم که شده است که اینطور لب حسرت گزان به گذشته نگاه می کنم.
من هم زیاد از اطوار نوستالژیک خوشم نمیاید اما فکر به گذشته انسان رو نسبت به آینده بیمه می کند.
....
آن روزهای خوب قدیم، این ایام که می شد دل در دل نداشتیم. از شوق مجلس جشن آنان که بیش از همه دوستشان می داشتیم قلبمان آرام نداشت؛ کلا تپش بود با لحظاتی استراحت.
اما اینروز هایمان سخت رنگ آسمان می گیرد و راحت رنگ خاک.
...
گمان می کنم که وقت آن شده که باور کنیم دارد دیر می شود.
باید کاری کرد...
یعنی نظرم گذاشته شد؟!
شما هم به این نتیجه رسیدیدکه قدر جوانی ندونستید؟
بعد من نگرانم از اینکه هرچی بره جلو این حس تقویت بشه. حس خسران. و تبدیل بشم به پیرزنی که مدام جوونها رو نصیحت می کنه به قدر دانستن. چه باید کرد که کمتر حس خسران داشت؟